آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
..:: ♥ رمان كده ♥::..
اينجا معدن رمان و داستانه هرچي بخواي هست ♥ ^__^
شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 16:11 :: نويسنده : farimah
به ادامه خوش امديد ^__^ رمان امانت عشق فریده شجاعی تعداد فصل: 9فصل تعداد صفحه:428 صفحه
خیس شدن با تو زیر باران را دوست دارم , من غصه خوردن بی تو را دوست دارم , من غرق شدن با تو درخیال سبزه زاران را دوست دارم , من با تو نفس کشیدن و دمیدن هوای عشق را دوست دارم , باتو بی خبر شدن از همه دنیا را دوست دارم , من نمیدانم کیم یا که چیم یا به کجا خواهم رفت , باورم اینست همین , که من نگاهت را دوست دارم , تو اگر بشنوی این قلب چه ها می گوید , نه نمیخواهد همین بی خبری را دوست دارم , تو مرا می فهمی من تورا می خواهم و همین ساده ترین قصه یک انسان است . تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی , تا ابد در دل من خواهی ماند ☺***☺
دوشنبه بیست آذر ماه و ساعت دو و پنجاه دقیقه بود . ان ساعت ریاضی داشتیم . تا یادم می آید همیشه سر زنگ ریاضی نیم ساعت آخر که می رسید کلافه می شدم . آنقدر به ساعت نگاه کردم که صدای فریبا بغل دستی ام در آمد : ((سپیده چکار میکنی؟ مرتب خواسم رو پرت میکنی.)) پاسخی ندادم چون حقد با او بود . همیشه فکر میکردم ساعت ریاضی خیلی طول می کشد ، آنقدر با اعداد و ارقام کلنجار رفته بودم که کم مانده بود کتاب و دفترم را از پنجره بغل میزم به بیرون پرتاب کنم . با کشیدن نفس عمیقی سرم را بالا کردم . دبیر ریاضی با موشکافی و دقت به حرکات عصبی ام نگاه می کرد . چون زیر دید دبیر بودم ، آرام نشستم و سعی کردم با دقت بیشتری مسئله ریاضی را حل کنم . ناگهان صدای خانوم دبیر را شنیدم که مرا مخاطب قرار داد و گفت : ((خانم فراهانی اگر اشکالی دارید می توانید بپرسید )) تا آمدم لب باز کنم صدای زنگ دبیرستان بلند شد و من به خاطر ای که مجبور نباشم موضوع را دنبال کنم ، با لبخندی گفتم : ((اشکالی ندارم متشکرم . )) و کتابم را بستم . بچه ها با سر و صدا کیف و کتابهایشان را جمع میکردند . طبق معمول هر روز با میترا از مدرسه بیرون آمدیم . در حالی که هوای بیرون را استنشاق می کردم به میترا گفتم : (( ببین چقدر درحق ما ظلم می کنند و تا این ساعت گرسنه و تشنه نگهمون میدارند . )) میترا سر تکان داد و گفت : ((نه که تا الان چیزی نخوردی! )) مثل او سرم رو تکان دادم و گفتم : (( بله بله یادم افتاد ، حرص و جوض ، ریاضی و تاریخ ... )) در همان لحظه چشمم به ماشین پراید امیر برادر میترا افتاد و به میترا گفتم : به من نگاهی کرد و گفت : -چطور؟ با چشم و ابرو به طرف دیگر اشاره کردم و گفتم : -آنجا رو ببین میترا سرش را برگرداند و با دیدن امیر رو کرد به من و گفت : -بریم. ترا هم سر راهمان می رسانیم . -ممنون -تعارف نکن و بعد دستم را گرفت . با لبخند دستم را از دستش بیرون آوردم و گفتم : -میترا جان مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشو میترا اخمی کرد و گفت : -لوس بی مزه حالا دیگر داداش من غریبه شده / خنیدم و دستم را جلو بردم تا با او خداحافظی کنم . میترا که مرا برای رفتن مصمم دید دیگر اصرار نکرد و در حالی که دست میداد گفت : -پس تا فردا و من نیز با گفتن خداحافظ از او جدا شدم . برای اینکه تنها نباشم و مسافت مدرسه تا منزل را زودتر طی کنم نگاه کردم تا ببینم از بچه های کلاس چه کسی را می بینم . مریم با دوستش کمی جلوتر از من بود . وقتی وقتی دیدم گرم حرف زدن با دوستش می باشد نخواستم مزاحمش شوم و تصمیم گرفتم راه را به تنهایی طی کنم . نگاهی به خیابان طولانی و طویل مدرسه انداختم و با خودم گفتم کی به منزل میرسم . از امیر حرصم گرفته بود که آن روز همپای همیشگی را از من گرفته بود . چون هر روز در حین حرف زدن این راه را طی میکردیم و طولانی بودن آن را احساس نمی کردیم حتی بعضی اوقات حرفهایمان نیمه تمام میماند . هنوز به سر خیابان نرسیده بوردم که با شنیدن صدایی خیلی نزدیک به خود آمدم . -هی ف امروز که تنهایی ، میخوای همراهیت کنم ؟ فوری فهمیدم صدا متعلق بع مزاحم هر روزی است ، که با تنها دیدن من با پروگی به دنبالم می آمد . قدمهایم را تند کردم و از لب جوی آب به پیاده روی باریک حاشیه خیابان رفتم . ولی او دست بردار نبود و سایه به سایه من راه می آمد و صحبت میکرد . آنقدر دلهره داشتم که حرفهایش را نمیشنیدم . از این میترسیدم کبادا یکی از معلمان و یا آشنایان مرا در آت حال ببیند . او طوری پهلوی من راه میرفت که انگار همراه من است . صدایش را میشنیدم که می گفت : -هی با تو هستم ، بیا با هم بریم گشتی بزنیم . وقاحت را از حد گذرانده بود . خیلی دوست داشتم میتوانستم با مشت و لگد حسابی حالش را جل بیاورم . ولی افسوس نه زورم می رسید و نه رویش را داشتم . سر پیچ خیابان از من جلو افتاد و روبرویم ایستاد و راهم را سد کرد ، کم مانده بود از ترس سکته کنم . کلاسورم را به سینه چسبانده بودم و دستهایم از عرق خیس شده بود . لبم را زیر دندان فشار می دادم . با خشم سرم را بالا کردم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم . او را دیدم که با چشمانی گستاخ و وقیح تمام حرکات مرا می پایید . نمیدانم از تاثیر نگاهم بود یا از پریدگی رنگم ، کمی مکث کرد و بدون گفتن کلامی خود را کنار کشید تا عبور کنم . احساس کردم تمام بدنم یخ کرده و بی خس شده است . شاید او فکر کرده بود ممکن است پس بیفتم و برایش دردسر شوم . به هر حال با سستی و حواس پرتی خواستم از عرض خیابان عبور کنم که با شنیدن صدای ترمز خودرویی از جا پریدم . راننده با عصبانیت سرش را بیرون اورد و بلند فریاد زد : -حواست کجاست ؟ مگه کوری؟ با اینکه عده زیادی در خیابان نبودند ولی فکر می کردم تمام چشمها به من دوخته شده ، حتی فکر میکردم در و دیوار مغازه هم چشم در اورده اند و مرا نگاه میکننئ . سرم را به علامت معذرت خواهی تکان دادم و از خیابان گذر کردم . وقتی از خیابان اصلی به خیابان فرعی خودمان پیچیدم نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم عجب روز نحسی بود . سر کوچه مثل همیشه چند جوان بیکار ایستاده بودند که آم موقع ظهر هم دست از علافی برنداشته بودند . همیشه برای من سختترین کار عبور از جلو همین چهار پنج جفت چشم بود که احساس می کردم تمام حرکاتم را زیر نظر دارند . وقتی به خانه رسیدم با خودم گفتم: -عاقبت رسیدم به دنبال کلیدم گشتم وقتی انرا پیدا نکردم . حدس زدم صبح ان را از جا لباسی برنداشته ام . دستم را روی زنگ گذاشتم و دو تک زنگ زدم که همیشه رمز آمدن من بود . پس از چند لحظه در باز شد و به طبقه بالا رفتم . مادرم کنار در هال منتظر بود . پس از یک بوسه و سلام گفتم : -خواب بودید؟ مادر با لبخندی گفت : -نه نخوابیده بودیم بوی خوشی در فضای منزل پیچیده بودپس با همان لباس مدرسه به طرف آشپزخانه رفتم و با دیدن غذای مورد علاقه ام با خوشحالی مانتو و مقنعه را به سرعت از تنم خارج کردم و پس از شستن دستهایم به طرف آشپزخانه رفتم . مادرم با لبخند کارهایم را نگاه می کرد . ئقتس سر میز آشپزخانه نشستم او نیز آمد و کنارم نشست و گفت : -باز که کلیدت را نبردی. با خنده گفتم : -چون دوست داشتم وقتی در رو باز میکنی ببوسمت مادر با خنده پاسخ داد : -شیطون زبون باز سپس ادامه داد : -امروز باید به منزل خاله سیمین بروم . سرم را تکان دادم و گفتم : -برای چه کاری؟ مادر در حالی که بلند میشد تا کم کم حاضر شود گفت : -قرار است پنج شنبه جهیزیه سارا را ببرند و خاله برای تکمیل کردن آن دست تنهاست . با خوشحالی گفتم: -وای چه خوب . پس به زودی عروسی در پیش داریم . و بعد با حسرت گفتم : -خیلی دلم میخواست میتوانستم بیام ولی متاسفانه فردا امتحان دارم آن هم شیمی ... بدبختی اصلاً هم بلد نیستم ، شما به سارا و خاله جون سلام مرا برسانید مادر سر تکان داد و گفت : -پس سعی کن درست رو خوب بخونی منم سعی میکنم زود برگردم.... راستی تا یادم نرفته اگر پدر زود امد بگو بیاید دنبالم .... کمی بعد خداحافظی کرد و رفت . با اینکه از رفتن مادر حالم گرفته شده بود اما اشتهایم رو از دست نداده بودم. پس از ناهار به سراغ کیفم رفتم و کتاب شیمی را برداشتم و به آن نگاه کردم . باید کلی فرمول حفظ میکردم.از حفظ کردنی زیاد خوشم نمی آمد ولی امتحان به احساس من کاری نداشت . کنار بخاری دراز کشیدم و کتابم را هم جلویم روی زمین پهن کردم ، در حال خواندن متابم بودم که کم کم چشمانم گرم شد . سرم را روی کتاب گذاشتم و خوابم برد . نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم و دیدم که پنج بعدازظهر است ، با گیجی بلند شدم . فکر میکردم مادر است که برگشته ، اما با خودم گفتم : -مامان که کلید داشت . و بعد گفتم لابد کلیدش رو جا گذاشته است . آیفون را برداشتم و خواب الودگی گفتم: -بله بفرمایید صدای علی پسرخاله ام رو شناختم که با لحن متین همیشگی اش گفت : -سپیده منم علی در رو باز کن ... خوب بود؟؟؟ اگه بود پس نظراتون جاس اگه نظر بذاريد از قسمت بعد زياد ميذارم و قول ميدم نظرات شما عزیزان:
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|